♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

من زندگی می خواهم


همانند آن دختر بچه ی بازی گوش


من زندگی می خواهم برای بودن


برای مفید بودن


نمی خواهم آرزو کنم می خواهم سنگ باشم


من آن دختر بازی گوش کودکی ها هستم


که تنها ارزوی بزرگش داشتن پفک و اسباب بازی های گران بود


من زندگی می خواهم


من آن رهگذر کوچه پس کوچه های شهر غمم


من آن تشنه ی عشقم که روزی قرار بود سیراب شود


اما نشد نشد که به همان آرزوهای کوچکم برسم


حا لا دیگر آن دختر بچه نیستم


و آرزو هایم هم همان پفک نیست


 بزر گ میشوم بزرگ و بزرگ تر و آرزوهایم هم قد می کشند



تنها آرزوی دوران بزرگسا لیم این است


که بنشینم کنار جوی آب و با خدای خود سخن بگویم


که زندگی می خواهم


ای کاش هیچ وقت در آن دوران کودکی آرزو نمی کردم بزرگ شوم



آرزو های کودکی زود به حقیقت می پیوندد



نمی گذرم از تمام لحظات ساده ی خوشبختی آن دورانم


و تو را واگذر می کنم به خاطر گرفتن همه ی خوشی های ان زمان


به خدای عا لمیان و خدای خود


خیلی تنهام


می خواهم گریه کنم


 فریاد بزنم


بهت احتیاج دارم


کمکم کن به خاطر کودکی پاکم که زود به هلاکت رسید


تمام شد مرد با تمام آرزو های کوچکش


می خواهم فراموش کنم هر لحظه ی فراموش کردن تو را


سر زنش می کنم خود را که چرا چرا چرا و چرا 


من زندگی می خواهم

 

                           کجایـــــــــــی خدااااااااااااااااااااااااا

 

 

*نسیم*   

 

                                    

 


نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:8 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا